//
کد خبر: 424314

زن جوان: هنوز از نگاه معنی دار آن روز دخترم زجر می کشم/ بگذارید به دنبال سرنوشت شوم خودم بروم و...

من هنوز از نگاه معنی دار آن روز دخترم زجر می کشم. خلاصه چشمانم را بستم و به دنبال سرنوشت سیاه خودم رفتم تا فرزندانم خوشبخت شوند.

زن ۴۰ ساله که با لباس های کثیف و ظاهری ژولیده در ساعات اولیه بامداد به کلانتری هدایت شده بود درباره سرگذشت اسفناک خود به مشاورو مددکار اجتماعی کلانتری گفت: ۱۲ سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم و خیلی زود باردار شدم. هنوز هفت سال بیشتر از زندگی مشترکم نگذشته بود که شوهرم براثر گازگرفتگی در محل کارش جان سپرد و من با دو کودک خردسال آواره خانه برادرم شدم.

  • بیشتر بخوانید:

آزار شیطانی 14 دخترجوان در جاده چالوس/ جاده زیبای شمال برای این دختران جهنم شد+جزییات

او یک سال با هزاران منت و سرزنش، هزینه های دختر و پسر کوچکم را پرداخت اما بعد مجبورم کرد با یک مواد فروش معتاد که از دوستانش بود ازدواج کنم. او مخارج یک سالی را که برای من هزینه کرده بود به جای مهریه از شوهرم گرفت و در واقع مرا به او فروخت. این گونه بود که قدم به پاتوق معتادان و فروشندگان مواد مخدری گذاشتم که مدام به منزل ما رفت و آمد داشتند.

در این میان برخی زنان معتاد مرا هم ترغیب به مصرف مواد می کردند تا زندگی تلخ گذشته ام را فراموش کنم. طولی نکشید که من هم گرفتار مواد افیونی شدم و سرنوشتم در مسیر تباهی قرار گرفت. پسرم برای ناپدری اش مواد فروشی می کرد و من هم در حالی که سومین فرزندم به دنیا آمده بود دوباره باردار شدم و در حالی که مصرفم هر روز بیشتر می شد، همسرم مرا کتک می زد تا جنینم را سقط کنم اما من نتوانستم موجود زنده ای را از بین ببرم. سعی می کردم مواد کمتری مصرف کنم تا پسرم سالم به دنیا بیاید اما زمانی زیبایی چهره پسرم را دیدم که دیگر آلوده کراک و شیشه شده بودم. چهار فرزندم فقط نظاره گر پدر و مادری معتاد بودند.

روزی شوهرم با دو مرد جوان به خانه آمد و پسر دو ماهه ام را با خود برد. شب وقتی بدون پسرم به خانه بازگشت فهمیدم او را فروخته است. اگر چه ضربه روحی بزرگی خوردم اما خودم را دلداری دادم که شاید در یک زندگی دیگر خوشبخت شود. حالا دختر ۱۰ ساله و دو پسر ۸ و ۲ ساله برایم مانده بودند. پسرم را بارها به جرم توزیع مواد مخدر دستگیر و آزاد کردند اما بالاخره در دوران نوجوانی باهمین جرم روانه کانون اصلاح و تربیت شد و من دیگر خبری از او نداشتم تا این که یکی از دوستانش که نوجوانی ۱۷ ساله بود مقابل چشمان پسرم خودش را به دار آویخت به طوری که این ماجرا زندگی پسرم را به هم ریخت و او دچار ناراحتی های روحی شد. بارها او را در بیمارستان روان پزشکی بستری کردند ولی هیچ فایده ای نداشت. او اکنون که ۲۱ سال دارد در چهار دیواری آسایشگاه بیماران روانی زندگی می کند.

اعتیاد امانم را بریده بود که مردی معتاد به من نزدیک شد و زمانی که فهمید جا و مکانی ندارم ما را در حاشیه شهر به محله ای برد که همه زنان و مردان آواره و معتاد در آن جا بودند. دخترم زجر می کشید و پسرم لب به غذا نمی زد ولی من چاره ای نداشتم تا این که چند روز بعد فرزندانم را با نشانی که از معتادان گرفته بودم، به بهزیستی بردم. کنار خیابان به دخترم گفتم دست برادرش را بگیرد و با هم به داخل بهزیستی بروند. آن ها رفتند اما من هنوز از نگاه معنی دار آن روز دخترم زجر می کشم. خلاصه چشمانم را بستم و به دنبال سرنوشت سیاه خودم رفتم تا فرزندانم خوشبخت شوند. 

از آن روز به بعد در حالی که شوهرم طلاقم داده بود به عقد موقت یکی از کارتن خواب ها درآمدم و با جمع آوری زباله خشک مخارج اعتیادم را تامین می کنم. چندماه قبل وقتی حس مادری ام به غلیان درآمد، ناخودآگاه روانه بهزیستی شدم تا با فرزندانم ملاقات کنم اما دخترم حاضر به دیدارم نشد و پسر کوچکم با چهره معصومانه اش در کنارم قرار گرفت اما نه نگاهی به من کرد و نه حرفی به من زد! چند دقیقه با او صحبت کردم اما هیچ عکس‌العملی نشان نداد و بعد از شنیدن صحبت های من بدون خداحافظی مرا ترک کرد. انگار حاضر نبود مرا مادر خودش بداند! حق هم داشت چرا که من آبروی آن ها را برده بودم. دخترم که الان در دانشگاه تحصیل می کند چگونه می تواند یک زن معتاد کارتن خواب را مادر خودش بداند و… حالا نیز به شما التماس می کنم بگذارید به دنبال سرنوشت شوم خودم بروم و در همین زندگی سیاه جان بدهم و...