//
کدخبر: ۴۶۰۵۱۹ //

درویش و درس وفاداری: حکایت خواجه بخشنده و غلامان وفادار

داستان درویشی که از غلامان حاکم درس وفاداری و اطاعت می‌آموزد.

درویش و درس وفاداری: حکایت خواجه بخشنده و غلامان وفادار

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می‌دید که جامه‌های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می‌بندند. 
روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رییس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می‌خواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می‌پرسید آنها چیزی نمی‌گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می‌گفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می‌برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می‌کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می‌کردند و هیچ نمی‌گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند.
شبی درویش در خواب صدایی شنید که می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۶۰۵۱۹ //
ارسال نظر
 
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
اخبار از پلیکان
تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فرتاک نیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد
اخبار روز سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فرتاک نیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد