از عشق کودکانه تا خیانت تلخ: داستان مردی که همسرش او را فریب داد و طلاق گرفت
مردی که همسرش او را فریب داده و طلاق گرفته است، داستان زندگیاش را بازگو کرد.

از همان دوران کودکی به دخترخاله ام علاقه مند بودم به طوری که در بازی های کودکانه معروف به «خاله بازی»همواره من داماد و او هم عروس بود. در واقع به نوعی خودم را حامی دخترخاله ام می دانستم و اگر مشاجره ای کودکانه هم رخ می داد بی تردید از او حمایت می کردم حتی اگر حق با طرف مقابل بود.
مرد جوان داستان زندگیاش را اینگونه شرح داد: هیچ علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم و هر سال به سختی و زحمت نمره قبولی می گرفتم تا این که بالاخره در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم و نزد پدرم به تعمیرخودرو (مکانیکی)مشغول شدم . پدرم وضعیت مالی خوبی داشت چراکه به خاطر انصاف در دستمزد و دقت در تعمیر خودروها،مشتریان زیادی جذب کرده بود. خلاصه چندسال نزد پدرم کار کردم و با حقوقی که می گرفتم یک دستگاه پراید برای خودم خریدم و در حالی عازم خدمت سربازی شدم که پدرم قول داد یکی از واحدهای آپارتمانی اش را به عنوان هدیه عروسی به من بدهد.
بعد از پایان خدمت سربازی به خواستگاری «حسنیه»رفتم و باهم ازدواج کردیم.اگر چه مانند خیلی از زوج های جوان با هم مشاجره هایی در زندگی داشتیم ولی به یکدیگر علاقه مند بودیم و روزهای خوبی را در کنار دو فرزندمان سپری می کردیم تا این که خاله و شوهرخاله ام در مدت ۲سال از دنیا رفتند و غم سنگینی وجود همسرم را فراگرفت. دراین شرایط من در کنارش ماندم و برای کاستن از غم های او همه تلاشم را به کار گرفتم . خیلی زود پدر من هم دار فانی را وداع گفت و این گونه من و همسرم همه حامیان خودمان را از دست دادیم و دیگر کسی را نداشتیم. در همین شرایط بود که روزی «حسنیه»مدعی شد برای گرفتن حقوق پدرش از بیمه باید به طور صوری از یکدیگر طلاق بگیریم تا او بتواند حقوق بازنشستگی پدرش را دریافت کند.
برادرزنم نیز در این مسیر همسرم را ترغیب می کرد و مدعی بود پدرشان زحمت زیادی کشیده است و حالا باید «حسنیه»از این موقعیت استفاده کند. هرچقدر مخالفت کردم که ما نیازی به این پول نداریم و برایش طلا و خانه و خودرو هم خریدم ولی فایده ای نداشت. بالاخره مجبور شدم به خواسته اش تن بدهم .او می گفت:طلاق می گیریم و بعد از مدتی به صورت عقد موقت به زندگی مشترکمان ادامه می دهیم. با وجود این و در حالی که یک سال از ماجرای طلاق گذشته بود ناگهان «حسنیه»آب پاکی را روی دستم ریخت و مدعی شد حالا که طعم آزادی را چشیده است دیگر نمی خواهد با من ازدواج کند!
باورم نمی شد چراکه من هیچ وقت او را در زندگی محدود نکرده بودم .حتی وساطت فرزندانم نیز تاثیری در تصمیم او نداشت تا این که هفته قبل شنیدم «حسنیه» قصد ازدواج با مرد دیگری را دارد! دنیا روی سرم خراب شد . حال خودم را نمی فهمیدم که به زمین افتادم. وقتی روی تخت بیمارستان به هوش آمدم پزشکان گفتند که سکته کرده بودم و نیروهای اورژانس مرا به بیمارستان رسانده اند. حالا هم نمی دانم چه اشتباهی در زندگی مرتکب شده ام که باید چنین روزهای وحشتناکی را تجربه کنم ای کاش ...
با دستور سرهنگ ابراهیم عربخانی(رئیس کلانتری گلشهرمشهد) تلاش کارشناسان و مشاوران کلانتری برای گفت وگو با همسر این مرد ۴۰ساله در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.
براساس ماجرای واقعی در زیر پوست شهر