احساس گناه می کنم ،کارهایم باعث شد شوهرم را از دست بدهم!
وقتی او را میبینم، قلبم میگیرد. قیافهاش کریه و زشت شده است اما هنوز دوستش دارم و میخواهم نجاتش بدهم. این حرف قدیمیها که «یک لقمه نان خشک و دل خوش به دنیا میارزد.» را باید قاب طلا گرفت و به دیوار زد.
ما زندگی خوبی داشتیم. تمام بدبختیهایی که به سرمان آمد از سر چشموهمچشمی بود. البته مقصر اصلی من هستم و، برای همین، احساس گناه میکنم. با خواهرشوهرم کارد و پنیر بودیم. مریم چشم دیدنم را نداشت و من سایهاش را با تیر میزدم. حدود پنج سال قبل، سهم ارث پدرشوهر مریم را تقسیم کردند. آنها دستی به سر و وضع خانه و زندگیشان کشیدند. یک خودروِ صفرکیلومتر هم خریدند. اعتراف میکنم که از شدت حسادت داشتم دیوانه میشدم. به همسرم گیر میدادم که باید کاری کند. او، که نیروی قراردادی یک شرکت بود، کاری از دستش برنمیآمد. سر همین مسئله اختلاف پیدا کردیم. همسرم، که کلافه شده بود، بعدازظهرها به مغازۀ دوستش میرفت. بعد از مدتی، متوجه تغییر رفتارش شدم. فهمیدم معتاد Addicted شده است و موضوع را به پدر و برادرم اطلاع دادم. داغ کرده بودند و میخواستند او را به صلابه بکشند اما فایدهای نداشت. مواد مخدر Drugs صنعتی ارادهاش را سوزانده بود. کار به جایی رسید که گاهی شبها هم به خانه نمیآمد.
سه سال گذشت و از شرکت بیرونش کردند. پدرم یک روز آمد و از خانه بیرونش کرد. دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه خبر آوردند به مشهد آمده است. خیلی پیگیر بودم او را به خانه برگردانم. بچهام هم کمطاقتی میکرد اما متوجه شدیم مأموران کلانتری۱۳ به خاطر سرقت Stealing دستگیرش کردهاند.
زندگی ما الکیالکی داغان شد. دلم برای روزهای قشنگ زندگیام تنگ شده است. آمدهام پیگیر کارش باشم. این را هم بگویم که پول بادآورده و غرور و خودبینی برای خواهرشوهرم نیز خوشبختی نیاورد و آنها هم دچار مشکلاتی جدی شدهاند