//
کدخبر: ۵۳۱۱۴۱ //

درک پیوند میان نومینالیسم فلسفی و فردگرایی روش‌شناختی

در تاریخ اندیشه، برخی پیوندهای مفهومی چنان عمیق و بنیادین هستند که درک یکی بدون دیگری تقریباً ناممکن می‌نماید. این ارتباطات، نه از جنس هم‌نشینی‌های تصادفی، بلکه برآمده از یک هم‌ریشگی منطقی و هستی‌شناختی است که در آن، یک موضع‌گیری در حوزه‌ی متافیزیک، به نحوی اجتناب‌ناپذیر، به اتخاذ یک رویکرد مشخص در حوزه‌ی معرفت‌شناسی و روش‌شناسی علوم می‌انجامد.

درک پیوند میان نومینالیسم فلسفی و فردگرایی روش‌شناختی
به گزارش فرتاک نیوز،

رابطه‌ی میان نومینالیسم فلسفی و فردگرایی روش‌شناختی، یکی از بارزترین و در عین حال تأثیرگذارترین نمونه‌های این هم‌زیستی مفهومی است. این دو جریان فکری که در دو دوره‌ی تاریخی متفاوت و در پاسخ به پرسش‌هایی ظاهراً نامرتبط سر برآورده‌اند، در اعماق خود بر یک شهود بنیادین استوارند: واقعیت، در نهایت، از جزئیات و افراد تشکیل شده است و مفاهیم کلی و ساختارهای جمعی، هرچند ممکن است ابزارهای مفیدی برای اندیشیدن باشند، اما فاقد وجود مستقل و قدرت علّی هستند. 

می‌توان با کاوش در تبار تاریخی و ساختار منطقی این دو آموزه، نشان داد که فردگرایی روش‌شناختی، به مثابه‌ی یک اصل راهنما در علوم اجتماعی، نه تنها با نومینالیسم متافیزیکی سازگار است، بلکه پیامد مستقیم و ضروری آن به شمار می‌آید. نومینالیسم، با تهی کردن مفاهیم کلی از هرگونه محتوای هستی‌شناختی، صحنه را برای یگانه بازیگر واقعی عرصه‌ی اجتماعی، یعنی فرد انسانی کنشگر، آماده می‌سازد و فردگرایی روش‌شناختی، چیزی نیست جز تدوین قواعد کارگردانی این صحنه و تمرکز بر کنش‌های همان بازیگر.

ریشه‌های این بحث به مناقشه‌ی دیرین و پردامنه بر سر «کلیات» در فلسفه‌ی قرون وسطی بازمی‌گردد؛ مناقشه‌ای که هرچند در ظاهر، یک جدال فنی و مدرسی به نظر می‌رسد، اما در باطن، پیامدهای عمیقی برای کل تفکر غربی در حوزه‌های الهیات، علم، و سیاست به همراه داشت. در یک سوی این مناقشه، «رئالیسم» یا «واقع‌گرایی» قرار داشت که در نسخه‌ی افلاطونی خود، معتقد بود کلیات (مانند «انسان»، «عدالت»، «زیبایی») دارای وجودی حقیقی، مستقل، و پیشینی نسبت به مصادیق جزئی خود هستند. در این دیدگاه، افراد انسانی، تنها سایه‌های ناقصی از «ایده» یا «مثال» کامل «انسان» هستند. نسخه‌ی ارسطویی رئالیسم، هرچند معتدل‌تر بود و کلیات را موجود در خود اشیاء جزئی می‌دانست، اما همچنان برای این مفاهیم کلی، نوعی واقعیت عینی و فراتر از ذهن قائل بود. در مقابل این دیدگاه، نومینالیسم یا «نام‌گرایی» قد علم کرد؛ آموزه‌ای که در رادیکال‌ترین شکل خود، با چهره‌هایی مثل ویلیام اکام، هرگونه وجود عینی برای کلیات را انکار می‌کرد. از منظر نومینالیست‌ها، در جهان خارج، چیزی جز افراد و موجودات جزئی و منفرد وجود ندارد. مفاهیم کلی، صرفاً «نام‌ها»، «اصوات»، یا برچسب‌های زبانی هستند که ما برای دسته‌بندی راحت‌تر افراد مشابه به کار می‌بریم. «انسانیت» به خودی خود وجود ندارد؛ آنچه وجود دارد، فقط این انسان و آن انسان است.

انقلاب فکری‌ای که ویلیام اکام با به کارگیری اصل مشهور خود، یعنی «تیغ اکام»، به راه انداخت، بسیار فراتر از یک ساده‌سازی منطقی بود. اصل «نباید اجزا را بیش از ضرورت تکثیر کرد»، در دستان او به یک تیغ هستی‌شناختی تبدیل شد که تمام مفاهیم کلی و انتزاعی را که رئالیست‌ها به جهان خارج نسبت می‌دادند، از ریشه قطع می‌کرد. پیامد این چرخش، یک جابجایی عظیم در کانون توجه فلسفی و علمی بود: از تمرکز بر ماهیت‌های کلی و انتزاعی به تمرکز بر وجود انضمامی و فردی. اگر تنها افراد واقعی هستند، پس مسیر شناخت جهان نیز باید از طریق مشاهده و تجربه‌ی همین افراد بگذرد، نه از طریق تعقل در باب ماهیت‌های کلی. این چرخش، راه را برای ظهور تجربه‌گرایی و علم مدرن هموار ساخت. دیگر نمی‌توانستیم با استناد به ماهیت کلی «سنگ»، حکم کنیم که چرا یک سنگ خاص به پایین می‌افتد؛ باید خود آن سنگ و شرایط مشخص حاکم بر آن را مشاهده و بررسی می‌کردیم. نومینالیسم، با زدودن حجاب مفاهیم کلی از برابر چشمان ما، جهان را به صورت مجموعه‌ای از افراد و پدیده‌های منفرد آشکار ساخت و این، پیش‌شرط متافیزیکی لازم برای تولد یک روش‌شناسی علمی بود که بر مشاهده‌ی جزئیات استوار است.

ویلیام اوکام

این انقلاب هستی‌شناختی، پس از قرن‌ها تأثیرگذاری بر فلسفه و علوم طبیعی، سرانجام به علوم نوپای اجتماعی نیز راه یافت و در آنجا، تحت عنوان «فردگرایی روش‌شناختی»، به اصلی بنیادین برای بخش مهمی از متفکران این حوزه تبدیل شد. فردگرایی روش‌شناختی، در ساده‌ترین بیان، این آموزه است که تمام پدیده‌های اجتماعی، از جمله ساختارها، نهادها، و رویدادهای تاریخی، باید در نهایت بر حسب کنش‌ها، باورها، و نیات افراد انسانی توضیح داده شوند. این رویکرد، در تقابل مستقیم با «کل‌گرایی روش‌شناختی» قرار می‌گیرد که معتقد است پدیده‌های اجتماعی دارای واقعیتی مستقل و فراتر از افراد تشکیل‌دهنده‌ی خود هستند و می‌توانند به عنوان علل مستقل برای رویدادهای دیگر عمل کنند. برای یک کل‌گرا، مفاهیمی چون «جامعه»، «دولت»، «طبقه اجتماعی»، «فرهنگ»، یا «روح ملی»، صرفاً برچسب‌هایی برای تجمع افراد نیستند، بلکه موجودیت‌هایی واقعی با قوانین و پویایی‌های خاص خود به شمار می‌روند که بر افراد تأثیر می‌گذارند و کنش‌های آن‌ها را تعیین می‌کنند.

ارتباط منطقی میان نومینالیسم و فردگرایی روش‌شناختی در این نقطه به وضوح آشکار می‌شود. اگر، بنا بر آموزه‌ی نومینالیسم، در جهان اجتماعی، چیزی جز افراد انسانی کنشگر وجود واقعی ندارد و مفاهیمی چون «طبقه»، «دولت»، یا «جامعه» صرفاً «نام‌هایی» هستند که ما برای توصیف الگوهای پیچیده‌ی تعاملات میان افراد به کار می‌بریم، آنگاه هرگونه توضیح علمی معتبر برای این پدیده‌ها، الزاماً باید به تنها موجودیت‌های واقعی این عرصه، یعنی خود افراد، ارجاع داده شود. فردگرایی روش‌شناختی، در واقع، چیزی نیست جز اعمال پیگیرانه‌ی تیغ اکام بر پیکره‌ی علوم اجتماعی. این رویکرد اصرار می‌ورزد که ما نباید موجودیت‌های جمعی را به عنوان علل مستقل در توضیحات خود وارد کنیم، زیرا این موجودیت‌ها، «بیش از ضرورت» هستند و می‌توان تمام پدیده‌ها را بر حسب اجزای تشکیل‌دهنده‌ی واقعی آن‌ها، یعنی افراد، تبیین کرد.

پیوند میان نومینالیسم و فردگرایی روش شناختی، در مکتب اقتصاد اتریشی، به شفاف‌ترین و رادیکال‌ترین شکل خود متجلی می‌شود. از همان ابتدا، کارل منگر، بنیان‌گذار این مکتب، با ارائه‌ی نظریه‌ی ارزش ذهنی، یک چرخش فردگرایانه و نومینالیستی در اقتصاد ایجاد کرد. برخلاف اقتصاددانان کلاسیک که به دنبال یک منبع عینی و کلی برای «ارزش» (مانند «مقدار کار») بودند، منگر نشان داد که ارزش، یک ویژگی ذاتی در کالاها نیست، بلکه قضاوتی است که در ذهن یک فرد خاص در یک زمان و مکان مشخص و بر اساس نیازهای او شکل می‌گیرد. ارزش، یک امر جزئی، فردی، و ذهنی است. این چرخش، کل بنای اقتصاد اتریشی را بر پایه‌ی تحلیل فرد کنشگر استوار ساخت. لودویگ فون میزس، این رویکرد را در قالب یک علم کلی به نام «کنش‌شناسی» (Praxeology) تدوین کرد که به مطالعه‌ی منطق کنش هدفمند انسان می‌پردازد. برای میزس، تمام پدیده‌های پیچیده‌ی اقتصادی، از قیمت‌ها و دستمزدها گرفته تا چرخه‌های تجاری و تورم، باید به عنوان نتایج (اغلب ناخواسته‌ی) کنش‌های هدفمند افراد بی‌شماری که هر یک به دنبال تحقق اهداف خود هستند، فهمیده شوند. سخن گفتن از «تصمیم بازار» از منظر میزس، یک مغالطه‌ی شبه‌انسان‌انگارانه و بی‌معناست. بازار تصمیم نمی‌گیرد؛ افراد تصمیم می‌گیرند و برآیند این تصمیمات، چیزی است که ما آن را «بازار» می‌نامیم.

فریدریش هایک، دیگر اندیشمند بزرگ این مکتب، این تحلیل را با مفهوم «نظم خودجوش» (Spontaneous Order) به اوج خود رساند. هایک استدلال کرد که بسیاری از مهم‌ترین نهادهای انسانی، مانند زبان، پول، حقوق، و خود بازار، محصول طراحی آگاهانه‌ی هیچ فرد یا گروهی نیستند، بلکه به صورت خودجوش و به عنوان پیامد ناخواسته‌ی کنش‌های میلیون‌ها فرد که هر یک تنها از دانش محلی و جزئی خود پیروی می‌کنند، پدید آمده و تکامل یافته‌اند. در این دیدگاه، «نظم بازار» یک کلیت واقعی و دارای ذهن نیست که بتوان آن را مدیریت یا کنترل کرد. این نظم، صرفاً یک الگوی انتزاعی است که از تعاملات بی‌شمار افراد پدیدار می‌شود. تلاش برای فهم یا اصلاح این نظم از طریق نگاه کل‌گرایانه، به باور هایک، محکوم به شکست است، زیرا هیچ ذهن مرکزی‌ای نمی‌تواند به دانش پراکنده و جزئی‌ای که در ذهن تک‌تک افراد جامعه وجود دارد، دست یابد. بنابراین، تنها روش معتبر برای تحلیل این نظم، فهم قواعدی است که بر کنش‌های افراد حاکم است و چگونگی تعامل این کنش‌ها با یکدیگر. این موضع، تجسم کامل یک روش‌شناسی فردگرایانه است که بر پایه‌ی یک هستی‌شناسی نومینالیستی استوار شده است: کلیات واقعی نیستند، تنها افراد و کنش‌هایشان واقعی‌اند.

در مقابل، در میان رویکردهای کل‌گرایانه در علوم اجتماعی، دیدگاه امیل دورکیم که از «واقعیت‌های اجتماعی» سخن می‌گوید که بر افراد «فشار» می‌آورند و دارای وجودی مستقل از تجلیات فردی خود هستند، او در حال نسبت دادن نوعی وجود و قدرت علّی به یک مفهوم کلی است. وقتی کارل مارکس، تاریخ را صحنه‌ی «مبارزه‌ی طبقاتی» می‌داند و «طبقه» را به عنوان یک کنشگر تاریخی واقعی با منافع و آگاهی خاص خود معرفی می‌کند، او فراتر از یک توصیف ساده از تجمع افراد با شرایط اقتصادی مشابه می‌رود و برای «طبقه» به مثابه‌ی یک کلیت، هستی و عاملیت قائل می‌شود. این رویکردها، تنها در صورتی معنادار هستند که بپذیریم مفاهیم کلی، چیزی بیش از «نام» هستند و دارای نوعی واقعیت فرافردی می‌باشند.

در نتیجه، می‌توان گفت که پذیرش کل‌گرایی روش‌شناختی، مستلزم پذیرش نوعی رئالیسم متافیزیکی است که در آن، کلیات اجتماعی دارای وجودی فراتر از نام‌ها هستند. در مقابل، پذیرش یک هستی‌شناسی نومینالیستی که در آن، جهان اجتماعی، در نهایت، از افراد تشکیل شده است، به ناچار به یک روش‌شناسی فردگرایانه منتهی می‌شود که اصرار دارد توضیحات ما نیز باید از همین افراد آغاز شود و به آن‌ها ختم گردد.

فردگرایی روش‌شناختی، ترجمان و تحقق آموزه‌ی نومینالیسم در حوزه‌ی علوم اجتماعی است. همان‌طور که نومینالیسم در متافیزیک، با انکار وجود مستقل کلیات، راه را برای مطالعه‌ی علمی جهان طبیعی بر پایه‌ی مشاهده‌ی جزئیات هموار کرد، فردگرایی روش‌شناختی نیز با انکار وجود و عاملیت مستقل مفاهیم جمعی، به دنبال بنا نهادن یک علم اجتماعی است که بر پایه‌ی تنها عنصر واقعی و قابل مشاهده‌ی خود، یعنی فرد انسانی و کنش‌های معنادارش، استوار باشد. این پیوند، صرفاً یک هم‌خوانی اتفاقی نیست، بلکه یک الزام منطقی است. 

در تاریخ اندیشه، برخی پیوندهای مفهومی چنان عمیق و بنیادین هستند که درک یکی بدون دیگری تقریباً ناممکن می‌نماید. این ارتباطات، نه از جنس هم‌نشینی‌های تصادفی، بلکه برآمده از یک هم‌ریشگی منطقی و هستی‌شناختی است که در آن، یک موضع‌گیری در حوزه‌ی متافیزیک، به نحوی اجتناب‌ناپذیر، به اتخاذ یک رویکرد مشخص در حوزه‌ی معرفت‌شناسی و روش‌شناسی علوم می‌انجامد. 

رابطه‌ی میان نومینالیسم فلسفی و فردگرایی روش‌شناختی، یکی از بارزترین و در عین حال تأثیرگذارترین نمونه‌های این هم‌زیستی مفهومی است. این دو جریان فکری که در دو دوره‌ی تاریخی متفاوت و در پاسخ به پرسش‌هایی ظاهراً نامرتبط سر برآورده‌اند، در اعماق خود بر یک شهود بنیادین استوارند: واقعیت، در نهایت، از جزئیات و افراد تشکیل شده است و مفاهیم کلی و ساختارهای جمعی، هرچند ممکن است ابزارهای مفیدی برای اندیشیدن باشند، اما فاقد وجود مستقل و قدرت علّی هستند. 

می‌توان با کاوش در تبار تاریخی و ساختار منطقی این دو آموزه، نشان داد که فردگرایی روش‌شناختی، به مثابه‌ی یک اصل راهنما در علوم اجتماعی، نه تنها با نومینالیسم متافیزیکی سازگار است، بلکه پیامد مستقیم و ضروری آن به شمار می‌آید. نومینالیسم، با تهی کردن مفاهیم کلی از هرگونه محتوای هستی‌شناختی، صحنه را برای یگانه بازیگر واقعی عرصه‌ی اجتماعی، یعنی فرد انسانی کنشگر، آماده می‌سازد و فردگرایی روش‌شناختی، چیزی نیست جز تدوین قواعد کارگردانی این صحنه و تمرکز بر کنش‌های همان بازیگر.

ریشه‌های این بحث به مناقشه‌ی دیرین و پردامنه بر سر «کلیات» در فلسفه‌ی قرون وسطی بازمی‌گردد؛ مناقشه‌ای که هرچند در ظاهر، یک جدال فنی و مدرسی به نظر می‌رسد، اما در باطن، پیامدهای عمیقی برای کل تفکر غربی در حوزه‌های الهیات، علم، و سیاست به همراه داشت. در یک سوی این مناقشه، «رئالیسم» یا «واقع‌گرایی» قرار داشت که در نسخه‌ی افلاطونی خود، معتقد بود کلیات (مانند «انسان»، «عدالت»، «زیبایی») دارای وجودی حقیقی، مستقل، و پیشینی نسبت به مصادیق جزئی خود هستند. در این دیدگاه، افراد انسانی، تنها سایه‌های ناقصی از «ایده» یا «مثال» کامل «انسان» هستند. نسخه‌ی ارسطویی رئالیسم، هرچند معتدل‌تر بود و کلیات را موجود در خود اشیاء جزئی می‌دانست، اما همچنان برای این مفاهیم کلی، نوعی واقعیت عینی و فراتر از ذهن قائل بود. در مقابل این دیدگاه، نومینالیسم یا «نام‌گرایی» قد علم کرد؛ آموزه‌ای که در رادیکال‌ترین شکل خود، با چهره‌هایی مثل ویلیام اکام، هرگونه وجود عینی برای کلیات را انکار می‌کرد. از منظر نومینالیست‌ها، در جهان خارج، چیزی جز افراد و موجودات جزئی و منفرد وجود ندارد. مفاهیم کلی، صرفاً «نام‌ها»، «اصوات»، یا برچسب‌های زبانی هستند که ما برای دسته‌بندی راحت‌تر افراد مشابه به کار می‌بریم. «انسانیت» به خودی خود وجود ندارد؛ آنچه وجود دارد، فقط این انسان و آن انسان است.

انقلاب فکری‌ای که ویلیام اکام با به کارگیری اصل مشهور خود، یعنی «تیغ اکام»، به راه انداخت، بسیار فراتر از یک ساده‌سازی منطقی بود. اصل «نباید اجزا را بیش از ضرورت تکثیر کرد»، در دستان او به یک تیغ هستی‌شناختی تبدیل شد که تمام مفاهیم کلی و انتزاعی را که رئالیست‌ها به جهان خارج نسبت می‌دادند، از ریشه قطع می‌کرد. پیامد این چرخش، یک جابجایی عظیم در کانون توجه فلسفی و علمی بود: از تمرکز بر ماهیت‌های کلی و انتزاعی به تمرکز بر وجود انضمامی و فردی. اگر تنها افراد واقعی هستند، پس مسیر شناخت جهان نیز باید از طریق مشاهده و تجربه‌ی همین افراد بگذرد، نه از طریق تعقل در باب ماهیت‌های کلی. این چرخش، راه را برای ظهور تجربه‌گرایی و علم مدرن هموار ساخت. دیگر نمی‌توانستیم با استناد به ماهیت کلی «سنگ»، حکم کنیم که چرا یک سنگ خاص به پایین می‌افتد؛ باید خود آن سنگ و شرایط مشخص حاکم بر آن را مشاهده و بررسی می‌کردیم. نومینالیسم، با زدودن حجاب مفاهیم کلی از برابر چشمان ما، جهان را به صورت مجموعه‌ای از افراد و پدیده‌های منفرد آشکار ساخت و این، پیش‌شرط متافیزیکی لازم برای تولد یک روش‌شناسی علمی بود که بر مشاهده‌ی جزئیات استوار است.

این انقلاب هستی‌شناختی، پس از قرن‌ها تأثیرگذاری بر فلسفه و علوم طبیعی، سرانجام به علوم نوپای اجتماعی نیز راه یافت و در آنجا، تحت عنوان «فردگرایی روش‌شناختی»، به اصلی بنیادین برای بخش مهمی از متفکران این حوزه تبدیل شد. فردگرایی روش‌شناختی، در ساده‌ترین بیان، این آموزه است که تمام پدیده‌های اجتماعی، از جمله ساختارها، نهادها، و رویدادهای تاریخی، باید در نهایت بر حسب کنش‌ها، باورها، و نیات افراد انسانی توضیح داده شوند. این رویکرد، در تقابل مستقیم با «کل‌گرایی روش‌شناختی» قرار می‌گیرد که معتقد است پدیده‌های اجتماعی دارای واقعیتی مستقل و فراتر از افراد تشکیل‌دهنده‌ی خود هستند و می‌توانند به عنوان علل مستقل برای رویدادهای دیگر عمل کنند. برای یک کل‌گرا، مفاهیمی چون «جامعه»، «دولت»، «طبقه اجتماعی»، «فرهنگ»، یا «روح ملی»، صرفاً برچسب‌هایی برای تجمع افراد نیستند، بلکه موجودیت‌هایی واقعی با قوانین و پویایی‌های خاص خود به شمار می‌روند که بر افراد تأثیر می‌گذارند و کنش‌های آن‌ها را تعیین می‌کنند.

ارتباط منطقی میان نومینالیسم و فردگرایی روش‌شناختی در این نقطه به وضوح آشکار می‌شود. اگر، بنا بر آموزه‌ی نومینالیسم، در جهان اجتماعی، چیزی جز افراد انسانی کنشگر وجود واقعی ندارد و مفاهیمی چون «طبقه»، «دولت»، یا «جامعه» صرفاً «نام‌هایی» هستند که ما برای توصیف الگوهای پیچیده‌ی تعاملات میان افراد به کار می‌بریم، آنگاه هرگونه توضیح علمی معتبر برای این پدیده‌ها، الزاماً باید به تنها موجودیت‌های واقعی این عرصه، یعنی خود افراد، ارجاع داده شود. فردگرایی روش‌شناختی، در واقع، چیزی نیست جز اعمال پیگیرانه‌ی تیغ اکام بر پیکره‌ی علوم اجتماعی. این رویکرد اصرار می‌ورزد که ما نباید موجودیت‌های جمعی را به عنوان علل مستقل در توضیحات خود وارد کنیم، زیرا این موجودیت‌ها، «بیش از ضرورت» هستند و می‌توان تمام پدیده‌ها را بر حسب اجزای تشکیل‌دهنده‌ی واقعی آن‌ها، یعنی افراد، تبیین کرد.

پیوند میان نومینالیسم و فردگرایی روش شناختی، در مکتب اقتصاد اتریشی، به شفاف‌ترین و رادیکال‌ترین شکل خود متجلی می‌شود. از همان ابتدا، کارل منگر، بنیان‌گذار این مکتب، با ارائه‌ی نظریه‌ی ارزش ذهنی، یک چرخش فردگرایانه و نومینالیستی در اقتصاد ایجاد کرد. برخلاف اقتصاددانان کلاسیک که به دنبال یک منبع عینی و کلی برای «ارزش» (مانند «مقدار کار») بودند، منگر نشان داد که ارزش، یک ویژگی ذاتی در کالاها نیست، بلکه قضاوتی است که در ذهن یک فرد خاص در یک زمان و مکان مشخص و بر اساس نیازهای او شکل می‌گیرد. ارزش، یک امر جزئی، فردی، و ذهنی است. این چرخش، کل بنای اقتصاد اتریشی را بر پایه‌ی تحلیل فرد کنشگر استوار ساخت. لودویگ فون میزس، این رویکرد را در قالب یک علم کلی به نام «کنش‌شناسی» (Praxeology) تدوین کرد که به مطالعه‌ی منطق کنش هدفمند انسان می‌پردازد. برای میزس، تمام پدیده‌های پیچیده‌ی اقتصادی، از قیمت‌ها و دستمزدها گرفته تا چرخه‌های تجاری و تورم، باید به عنوان نتایج (اغلب ناخواسته‌ی) کنش‌های هدفمند افراد بی‌شماری که هر یک به دنبال تحقق اهداف خود هستند، فهمیده شوند. سخن گفتن از «تصمیم بازار» از منظر میزس، یک مغالطه‌ی شبه‌انسان‌انگارانه و بی‌معناست. بازار تصمیم نمی‌گیرد؛ افراد تصمیم می‌گیرند و برآیند این تصمیمات، چیزی است که ما آن را «بازار» می‌نامیم.

فریدریش هایک، دیگر اندیشمند بزرگ این مکتب، این تحلیل را با مفهوم «نظم خودجوش» (Spontaneous Order) به اوج خود رساند. هایک استدلال کرد که بسیاری از مهم‌ترین نهادهای انسانی، مانند زبان، پول، حقوق، و خود بازار، محصول طراحی آگاهانه‌ی هیچ فرد یا گروهی نیستند، بلکه به صورت خودجوش و به عنوان پیامد ناخواسته‌ی کنش‌های میلیون‌ها فرد که هر یک تنها از دانش محلی و جزئی خود پیروی می‌کنند، پدید آمده و تکامل یافته‌اند. در این دیدگاه، «نظم بازار» یک کلیت واقعی و دارای ذهن نیست که بتوان آن را مدیریت یا کنترل کرد. این نظم، صرفاً یک الگوی انتزاعی است که از تعاملات بی‌شمار افراد پدیدار می‌شود. تلاش برای فهم یا اصلاح این نظم از طریق نگاه کل‌گرایانه، به باور هایک، محکوم به شکست است، زیرا هیچ ذهن مرکزی‌ای نمی‌تواند به دانش پراکنده و جزئی‌ای که در ذهن تک‌تک افراد جامعه وجود دارد، دست یابد. بنابراین، تنها روش معتبر برای تحلیل این نظم، فهم قواعدی است که بر کنش‌های افراد حاکم است و چگونگی تعامل این کنش‌ها با یکدیگر. این موضع، تجسم کامل یک روش‌شناسی فردگرایانه است که بر پایه‌ی یک هستی‌شناسی نومینالیستی استوار شده است: کلیات واقعی نیستند، تنها افراد و کنش‌هایشان واقعی‌اند.

در مقابل، در میان رویکردهای کل‌گرایانه در علوم اجتماعی، دیدگاه امیل دورکیم که از «واقعیت‌های اجتماعی» سخن می‌گوید که بر افراد «فشار» می‌آورند و دارای وجودی مستقل از تجلیات فردی خود هستند، او در حال نسبت دادن نوعی وجود و قدرت علّی به یک مفهوم کلی است. وقتی کارل مارکس، تاریخ را صحنه‌ی «مبارزه‌ی طبقاتی» می‌داند و «طبقه» را به عنوان یک کنشگر تاریخی واقعی با منافع و آگاهی خاص خود معرفی می‌کند، او فراتر از یک توصیف ساده از تجمع افراد با شرایط اقتصادی مشابه می‌رود و برای «طبقه» به مثابه‌ی یک کلیت، هستی و عاملیت قائل می‌شود. این رویکردها، تنها در صورتی معنادار هستند که بپذیریم مفاهیم کلی، چیزی بیش از «نام» هستند و دارای نوعی واقعیت فرافردی می‌باشند.

در نتیجه، می‌توان گفت که پذیرش کل‌گرایی روش‌شناختی، مستلزم پذیرش نوعی رئالیسم متافیزیکی است که در آن، کلیات اجتماعی دارای وجودی فراتر از نام‌ها هستند. در مقابل، پذیرش یک هستی‌شناسی نومینالیستی که در آن، جهان اجتماعی، در نهایت، از افراد تشکیل شده است، به ناچار به یک روش‌شناسی فردگرایانه منتهی می‌شود که اصرار دارد توضیحات ما نیز باید از همین افراد آغاز شود و به آن‌ها ختم گردد.

فردگرایی روش‌شناختی، ترجمان و تحقق آموزه‌ی نومینالیسم در حوزه‌ی علوم اجتماعی است. همان‌طور که نومینالیسم در متافیزیک، با انکار وجود مستقل کلیات، راه را برای مطالعه‌ی علمی جهان طبیعی بر پایه‌ی مشاهده‌ی جزئیات هموار کرد، فردگرایی روش‌شناختی نیز با انکار وجود و عاملیت مستقل مفاهیم جمعی، به دنبال بنا نهادن یک علم اجتماعی است که بر پایه‌ی تنها عنصر واقعی و قابل مشاهده‌ی خود، یعنی فرد انسانی و کنش‌های معنادارش، استوار باشد. این پیوند، صرفاً یک هم‌خوانی اتفاقی نیست، بلکه یک الزام منطقی است. 

 

برای ورود به کانال تلگرام فرتاک نیوز کلیک کنید.
آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۵۳۱۱۴۱ //
ارسال نظر