//
کد خبر: 306978

تباهی مرد خوش عطر و بو / جوانی که با زور مادر آینده اش سیاه شد

جوانی که روزگاری لباس اتوکشیده به تن می کرد و خوش عطر و بو بود زور و تحمیل بلایی سرش آورد که سر از خرابه های شهر درآورد.

مرد جوانی که پس از آشنایی با زنی معتاد اقدام به تهیه و توزیع مواد مخدر می‌کرد، هنگام بسته‌بندی مواد توسط پلیس دستگیر شد.

 مرد ٣٣ساله درحالی‌که رنگ به رخساره نداشت و خماری خسته‌کننده‌ای در چشم‌هایش دیده می‌شد، به پلیس گفت: من فقط رفته بودم مواد مخدر مصرف کنم که ماموران سررسیدند و دستگیرم کردند؛ البته برایم فرق نمی‌کند چه بلایی می‌خواهد سرم بیاید. من با مشکلات زندگی سوختم، اما نتوانستم چیزی را بسازم و مشکلی را حل کنم.

حامد درحالی‌که خمیازه می‌کشید و سرش را می‌خاراند، ادامه داد: تا چند سال قبل لباس بدون خط اتو نمی‌پوشیدم و هرکجا می‌رفتم، بوی عطر و ادکلنم در فضا می‌پیچید. من آدم دقیقی بودم و روی مسائل بهداشتی خیلی به خودم سخت می‌گرفتم.

ازدواج اجباری این جوان را بدبخت کرد

وی افزود: بعد از آنکه فوق‌دیپلم گرفتم، خودم را برای رفتن به سربازی آماده می‌کردم. مادرم نگرانم بود و طاقت دوری‌ام را نداشت. او و پدرم به‌ محض آنکه شنیدند هرکس متاهل باشد در شهر خودش خدمت سربازی را می‌گذراند، برایم آستین بالا زدند. هر چه می‌گفتم آمادگی ازدواج ندارم، فایده‌ای نداشت تا اینکه به خواستگاری دختردایی‌ام رفتیم و آن‌ها بدون هیچ شرط‌ وشروطی جواب بله را گفتند و در کمتر از چهار روز متاهل شدم.

حامد به مامور پلیس گفت: تا اینکه بالاخره به سربازی رفتم و اتفاقا در شهرخودمان هم خدمت را به سر می‌بردم؛ اما کاش راه دوری می‌رفتم و این‌همه مشکلات سرم نمی‌آمد. دوران عقد بدی را سپری می‌کردم. مادرم و نامزدم با همدیگر سازش نداشتند و دنبال فرصتی می‌گشتند روی همدیگر را کم کنند.

نامزدم می‌گفت از اینکه می‌بینم مادرت این‌قدر لی‌لی به لالایت می‌گذارد، اعصابم به‌هم می‌ریزد و حالم از تو به هم می‌خورد. او با نیش و کنایه‌هایش عذابم می‌داد و از طرفی مادرم حاضر نبود از نوازش‌های حساسیت‌ برانگیزش دست بردارد. با دیدن من شروع به تعریف و تمجید می‌کرد و این مسئله باعث شد از چشم مادر همسرم هم بیفتم. زن دایی‌ام می‌گفت اگر همین الان جلوی او را نگیری، دو روز دیگر نخواهی توانست زندگی کنی و...

او آهی کشید و ادامه داد: سربازی ام تمام شد و من در یک شرکت کاری پیدا کردم. همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت؛ ولی کُرکری‌های مادرم و زن‌دایی‌ام تمامی نداشت.

متاسفانه دختردایی‌ام از مادرش حمایت می‌کرد و مانده بودم چه‌کار کنم. من مهناز را از صمیم قلب دوست داشتم و نمی‌خواستم به هیچ قیمتی ناراحتی‌اش را ببینم؛ حتی بعد از آنکه زندگی مشترکمان را شروع کردیم، مدتی با مادرم قهر بودم. همسرم می‌گفت اصلا حق نداری با خانواده‌ات ارتباط برقرار کنی و مدام برایم خط‌ ونشان می‌کشید. من هم به حرفش گوش می‌دادم تا اینکه پدرم سکته کرد. درگیر کارهای بیمارستان پدر بودم که مهناز دوباره شروع کرد و می‌گفت چرا برادر و شوهر خواهرت بیمارستان نمی‌روند و مگر تو...

ازدواج مهناز با مرد غریبه پسرعمه را به خاک سیاه نشاند

مرد جوان تصریح کرد: اعصابم با شنیدن این حرف‌ها به‌هم می‌ریخت و اختلاف‌های ما روز‌به‌روز بیشتر می‌شد تا اینکه کار من و مهناز بالاخره به دادگاه کشیده شد و من پای برگه طلاق زنی را امضا کردم که با تمام وجود دوستش داشتم. یک‌سال‌ونیم از این ماجرا گذشت. آرزو می‌کردم شرایطی مهیا شود و دوباره با مهناز زندگی کنم؛ اما روزی که خبر‌دار شدم ازدواج کرده، دنیا روی سرم خراب شد.

حامد قطره‌های اشک را از روی گونه‌هایش پاک کرد و گفت: از طریق یکی از دوستانم با زنی آشنا شدم که مرا به موادمخدر آلوده کرد و الان هم اینجا هستم. من چوب اشتباه و غرور و ندانم‌کاری دیگران را خوردم