//
کد خبر: 546525

حکایت رجب، شعبان و رمضان؛ شراکت در پی خیانت

مردی غریب که در کاروانسرا مالش را دزدیده می‌شود، پس از سال‌ها به سرنوشت عجیبی می‌رسد که او را از دزدی به شراکت با کسانی می‌رساند که زندگی‌اش را تغییر داده‌اند.

آورده‌اند که مردی غریب و بینوا در شهری بیگانه به کار مشغول شد و مدتی به قناعت روزگار می‌گذراند تا اندک مالی اندوخت.

ناگاه بیکار گشت و دستش از همه جا کوتاه ماند. با خود گفت: غربت جای آسایش نیست، بهتر آن است که به دیار خویش بازگردم و با این اندک سرمایه به داد و ستد پردازم.

همان شب توشه خویش بست و به کاروانسرایی رفت تا بامداد با قافله همراه شود. در صحن کاروانسرا بر بستۀ خود نشست و چون خواب بر او چیره شد، بندی از آن بسته به دست خویش بست و به خواب رفت.

بامدادان چشم گشود، بند بر دست خویش دید، اما از بسته نشانی نیافت. دزد شبانه بند را بریده و مالش برده بود. فغان برآورد و مردم را خبر داد، لیکن هیچ سودی نداشت؛ هرکس گرفتار کار خویش بود و کاروانسرادار نیز بر در و دیوار نوشته بود: نگهداری بار مسافر با خود اوست.

مرد غریب درمانده گشت. شرم داشت که به دیار خویش بازگردد و بگوید: حاصل چندین سال کار و قناعت را به یک‌دم از کف داده‌ام. پس سر به زیر و دل شکسته به مسجدی رفت و بر حصیری خفته بود که گدای نابینایی با عصا درآمد.

 

گدا کسی را صدا زد و پاسخی نشنید. آن مرد غریب که رجب نام داشت، اندیشه کرد: این گدا در پی چه باشد؟

چون گدا به شبستان رفت، رجب از پس او روان شد و پنهانی بدید که گدا گوشۀ فرش برگرفت و از زیر آجر کیسه‌ای چرمی بیرون آورد، چیزی بدان افزود و باز به جای خویش نهاد و رفت.

چون رجب خلوت یافت، وسوسه بر او غالب آمد. کیسه بگشود و سیزده همیان زر در آن دید. گفت: این درست همان اندازه مال من است که دزد برده بود؛ هزار دینار نقد و سیصد دینار قیمت اثاث. شاید خداوند مرا بدین طریق جبران کرده است.

لیکن نفسش او را فریفت و گفت: به عنوان قرض برگیر، که گدا باز هم خواهد یافت و من نیز روزی ادا خواهم کرد. پس کیسه برگرفت و روانه شد.

چند روزی گذشت. مرد غریب با آن مال کسبی آغاز کرد و کارش رونق گرفت. دو سال برآمد و حاجی شد و مال بسیار اندوخت.

روزی گدای نابینا را دید و با خود گفت: بهتر آن است که او را بیازمایم و قرض خویش ادا کنم.» نزدیک رفت و سکه‌ای در دستش نهاد و پرسید: شنیده‌ام چندی پیش پولی از تو گم شد، آیا بازیافتی؟

نابینا چون این سخن شنید، دست حاجی بگرفت و فریاد برآورد: ای مردم! این همان دزد است که مال مرا ربود!

مردم در شگفت شدند و او را به نزد قاضی بردند. قاضی پرسید: از کجا دانستی این همان دزد است؟

گدا گفت: سرّ گم‌شدن آن مال را با هیچ‌کس نگفته بودم. هر که آگاه است، جز من و دزد نیست. پس چون او خبر دارد، بی‌گمان خودِ دزد است.

حاجی چون انکار نتوانست کرد، سر به زیر افکند و گفت: راست می‌گوید. من در آن وقت بینواتر از او بودم و مالش را به قصد قرض برداشتم. اکنون چند برابر به او می‌دهم تا حلال کند.

قاضی گفت: راستی، نجات است و حاجی را واداشت تا زر بسیار بدو دهد.

لیک نابینا آرام نگرفت و گفت: سه سال تمام از عمرم در حسرت و رنج گذشت. می‌خواستم با آن مال تجارت کنم و دست از گدایی بشویم، اما این دزد مرا سه سال به گدایی و خواری کشاند. پس او باید جبران کند.

پس از گفت‌وگو بسیار، سرانجام قرار بر آن شد که هر دو دست در دست هم نهند و شراکتی آغاز کنند. نابینا گفت: نامم شعبان است.

رجب گفت: نیکوست. رجب و شعبان هر دو شریک گردیم.

اندکی بعد رفیقی دیگر به آنان پیوست که همان دزد نخستین بود که بار رجب را در کاروانسرا ربوده بود. گفت: او را نیز ببخشیم، که او نیز در رنج و تنگدستی گرفتار آمد.

پس هر سه بر آن شدند که گذشته‌ها را فراموش کنند و از نو زندگی آغاز نمایند. سرمایه‌های خویش بر هم نهادند و دکان گندم‌فروشی گشودند و بر سردر آن نوشتند: گندم‌فروشی رجب و شعبان و رمضان.